بسم او ...

سلام

امروز هم با تو بودم. برای ساعت هایی...

اولش کم مونده بود منو بپیچونیا!

نامرد!

رفتی 72تن و وایسادید تا من بیام.

نشستیم توی یه اتوبوس و صندلی تو و فاطمه یکم از من چلوتر بود. من سمت چپ تو بودم.

اولش واقعا برایم سخت بود. سخت بود که در این فاصلۀ کم از من هستی و من نمی توانم با تو حرف بزنم... و این درد داشت.

اذیت شدم.

بهت پیام دادم. جواب که دادی، یکم که چت کردیم، بهتر شدم.

وسط های چت بود که به سمتم نگاه کردی و لبخند زدی... دلم رفت...

ممنون که هستی عشق من.

آره.

تو بهترینی :)

دوستت دارم دیوونه وار.

امروز اولین بار بود که احساس نیاز به جسمت میکردم... شدیداً

دوست داشتم دستهاتو ببوسم.

بند بند انگشتهاتو ببوسم.

انقدر که دوستت دارم.

انقدر که دوستت دارم.

 

امروز رفتیم سوار اسنپ شدیم و عظمتی رفت با مترو!

من و تو نشستیم پشت.

چقدر خوب بود که تو بودی

امروز چقدر نگاهت کردم.

چقدر قشنگی تو آخه؟

 

شدیدا احساس نیاز میکنم به باتوبودن...

امیدوارم زودتر برسیم به هم.

چقدر برام جذابه که تو هم به همون چیزایی علاقه داری که من دارم....

فرزانه جونم عاشقتم

دوست دارم فقط نگاهت کنم.

نشسته بودی تو اتوبوس...

دوست داشتم همینطور نگاهت کنم.

ازت چندتا عکس گرفتم :)

 

حس میکنم من و تو میریم در زمرۀ بهترین زوج هایی که تا کنون در عالم هستی ازدواج کردن. البته اگه ازدواج کنیم.

نکنیم که هیچی!

هیچ

البته که قرار نیست بمیریم بدون هم. ولی تا آخر عمر حسرت نداشتن هم رو خواهیم خورد.

دوستت دارم دیوونه.

ایشالا قراره با هم بترکونیم :)

 

توکل به خدا...