بسم او ...

آمده ام که بنویسم.

بعد از چندین روز دوری از نوشتن، آمده ام بنویسم. بنویسم و لذت ببرم. دوست دارم برای تو بنویسم. برای تویی که جدیداً بیشترین میزان دوست داشتنم را از آن خود کرده ای و در چشم من شده ای زیباترین انسانی که تا الان خلق شده. برای من شده ای الهه. برای من بهترین شده ای. دوستت دارم و لحظه ای نیست که به تو فکر نکنم.

که نکند لحظه ای باشد...

دوست دارم بنویسم از لحظاتی که در کنار تو سپری می شود... از لحظاتی که با باتوبودن می گذرد. آن لحظاتی که گذرشان اصلاً حس نمی شود... درک نمی شود. و در شمار عمر نخواهد گنجید.

آری. به قول آقای معلم، آن کسی ساعت و روز و ماه و سال را در ذهنش ساخته و پرداخته که تو را درک نکرده باشد. اوقات با تو بودن را درک نکرده باشد.

مگر می شود در کنار تو بود و چیزی از ثانیه ها فهمید؟
همه چیز می شود تو. خلاصه می شود در نگاهت. در تو. تو. تو...

بله. تو بهترین من شده ای و من جز تو به کسی دیگر فکر نمی کنم. به کسی دیگر نیازی ندارم. با تو شادم. با تو زنده ام و به تو امید دارم.

تو شده ای دلیل ادامه ام.

آها.

دیروز که در کنارت آن کلاس قشنگ را در حال گذران بودم، به من گفتی: نمی دونم چی برات جذابه پس!؟

من کمی اذیت شدم؛ چرا؟

چون دیدم که تو را درگیر خودم کرده ام و نمی توانم به تو بگویم که قرار است در زندگی چه بکنم. ولی به تو گفتم ناامید نباش دیگه! گفتی ناامید نیستی! منم گفتم از من ناامید نباش. گفتی باشه :)

خب این برای من بسیاربسیار ارزشمند است که تو پشت من باشی. تو مرا قبول داشته باشی و تو بدانی که من می توانم موفق شوم. همین برای من کافیست تا در حد مرگ بتوانم تلاش کنم. همین برای من کافیست تا سرحد جنون از خودم مایه بگذارم. کافیست...

همین که بدانم تو می خواهی که من موفق شوم، من می شوم شیر بیشۀ جنگ و خواهم جنگید...

خواهم جنگید تا آخرین نفس.

و به تو گفتم: Trust me.

و تو لبخند میزدی... و چه زیباست لبخندهایت...

دیشب.

دیشب عکست را میدیدم و دوست داشتم تک تک جزءجزء صورتت را ببوسم. و چقدر حس کردم که دوستت دارم...

ببوسم ابروهایت را، ببوسم خطی را که کنار گونه هاست موقع لبخند ایجاد میشود، ببوسم میان ابروهایت را، ببوسم لبهایت را که مرا دیوانه کرده اند، ببوسم دندان هایت را، ببوسم آن دندانی را که کمی تیلت دارد! ببوسم پشت چشم هایت را... همان جاییکه رگ های ریز زیبایی جریان دارد...

ببوسمت و در آغوشم لهت کنم...

آری... برای رسیدن به تو خواهم جنگید.

دیشب یک حس جالب دیگر را نیز تجربه کردم؛ این که دیدم چقدر مغرورم... مغرورم که تو هستی... مغرورترین آدم روی زمین...

و چه حس زیبایی بود :)

دیشب به این فکر می کردم که در کارآفرینی بتوانم حرفی برای گفتن داشته باشم و دنبال انگیزه بودم برایش. دیدم 3تا انگیزه دارم:

1.        خدایی شدن.

2.      آمال و آرزوهای خودم.

3.     تو...

اینکه لیاقت تو را داشته باشم. نه اینکه یک فرد بی ارزشِ بی تدبیرِ بی لیاقت باشم برایت. که این مورد آخر یک جور مسئولیت سنگین برایم ایجاد می کند...

اینکه برسم به جایی که تو خیالت راحت باشد. خیالت راحت باشد از اینکه من ارزشش را داشتم که برایم مایه گذاشتی...

آری. باید لیاقت با تو بودن را به دست آورم.

نمی شود همینطوری ادامه دهم.

امسال باید روی چند چیز درست و حسابی وقت بگذارم:

1.        پایان نامه

2.      کار

3.     کارآفرینی

و انگار همین 3تا هستند...

امیدوارم...

امید دارم بتوانم.

بتوانم کاری کنم که تو هم خوشحال شوی...

امیدوارم.

لبخندت را دوست دارم.

وقتی کنارمی و می خندی انگار دنیا خیلی خیلی زیباست...

راستی! یادت هست اتوبوس را!؟

خیلی آن تکه اش که پیام دادی صندلی ای پشت من خالیست جالب بود!

انگار دست خودم نبود! با چُنان سرعت عملی به سمتت شتافتم که پیرمردی که کنارم بود له شد! حواسم نبود!

و خب هر دویمان کلی خندیدیم :)

عاشقت هستم فرزانۀ خوبم.

فرزانۀ زیبایم...

فرزانۀ بهترینم...

ای بهترین...

دوستت دارم بیشتر از هر چیزی در این دنیا...

دیشب که دیدم آن کتاب خفن را از عین صاد می خوانی و به آن فکر می کنی... برایم جذاب تر شدی. برایم ارزشمندتر شدی...

و وقتی آن سوال را پرسیدی که چگونه می شود عاشق امام زمان شد؟

چقدر قشنگ بودی...

چقدر زیباست که تو داری به همچین موضوع قشنگی فکر می کنی....

چقدر خوب می شود کنار تو زندگی کرد...

کنارت زندگی کرد و کامل شد. در کنارت آرام بود...

دیروز گاهی که آرام راه میرفتیم، میدیدم راه رفتنم شده عین راه رفتن تو. و دوست داشتم آن راه رفتن را...

جوری شده که همه چیزت را دوست دارم...

پاهایت را. راه رفتنت را. شلوارت را! کفش هایت را. سایز پاهایت را! دست هایت را. ناخن هایت را. جوش های کوچک روی پیشانی ات را...

دوستت دارم عشق من.

عشق پاک من...

پاکی از سر و رویت می بارد...

زیبای زیباترین...

وای که چقدر دوستت دارم...

وای که از داشتنت در گنج خودم نمی پوستم!

امیدوارم دوباره که اینها را میخوانیم، تو در آغوشم باشی و لبخند بزنی...

بخندی و بخندی و بخندی و من هم ببوسم آن لبهایت زیبایت را و بخندی و بخندی و بخندی و دنیا برای هر دویمان و برای همۀ آدم ها زیباتر شود...

امیدوارم زودتر برسم به تو...

برسم به تویی که رسیدن به تو بهترین اتفاق کلّ عمرم خواهد بود...

دیروز در کلاس یک دفعه ری را یک شعر گذاشت از احمد شاملو و من دیدم که قشنگ است و آن را به تو نشان دادم. کوتاه بود. ولی انگار نگاهت هنوز به صفحۀ موبایل بود. لایکش کردم. دیدم هنوز انگار رویت به سمت موبایل است. به سمتت که نگاه کردم، دیدم با یک نگاه قشنگ و عاشق کشی داری من را نگاه میکنی...

آخر چه بگویم به تو ای زیباترینِ من...

دوستت دارم :)

و میمیرم برایت :)