به تو فکر میکنم. چشمانم را میبندم و تو را، لبخندت را، شیرینیِ حضورت را در کنارم احساس میکنم.
میخواهم برایت چندخطی بنویسم و میدانم که بهترین راه برای از تو نوشتن، پرواز در رؤیاهایم است... با تو.
دست در دستت. در دوردستهای آسمان. آسمانی آبی، همانی که همیشه آرزوی من بوده و هست، بالای ابرها، ابرهایی که هم سفیدند و هم خاکستری.
آرامشی عمیق و رؤیایی پاک؛ عین خودت.
و خیالمان از هر سیاهیای بَری.
پرواز میکنیم. و من همچنان چشمانت را نگاه میکنم و قرار نیست هیچوقت سیر شوم. هیچوقت.
و جز دوستت دارم چیزی بر زبانم نمیآید.
آنقدر صریح دوستت دارم را ادا میکنم که جبرانی باشد بر تمام بغضهای فروخوردهای که تمام هزارانهزار دوستت دارمهایم را با خودشان بردند. و پایانی باشد بر هر فراقی که بیرحمانه به سراغمان آمدند یا قصد ما را کردهاند.
آری.
تو بیا. بیا و پایانی باش بر اینهمه بیقراریِ این دلِ کوچکِ من.
بیا و تمام کن هر آنچه غیر از تو هست را.
بیا و با خودت ببر من را. که خستهام از این تنهاییها.
بیا و آغازم کن...
که میخواهم من تو باشم، همه تو...