بسم او ...

سلام عشق من.

دیگر امشب، تو شده ای عشق من.

و من دیگر تمام شدم.

شاید تو هم تمام شدی...

من و تو شدیم ما.

این روز. این تصمیم که برویم کافه. این نشستن ما روبه روی هم، چه دستاوردها که نداشت...

نگاه هایت از ذهنم بیرون نمی روند.

الان خواستم به این خاطر بغض کنم ولی دیدم که بغض چرا؟ خوشحالم و حوشحال میمانم....

تو شده ای بهترین کسِ من در هستی...

تو شده ای بهترین و زیباترین...

تو...

فرزانۀ خوشگلم.

امشب؛ یعنی امروز عجب روزی بود...

نمی توانم و نمی خواهم تک تک آن لجظات را از ذهنم بیرون کنم...

آمده ام در هوای سرد حیاط نشسته ام تا بنویسم.

تو را بنویسم...

فرزانه جانم

امروز برایت گفتم.

گفتم از اینکه چه دردها دارم.

گفتم به تو که راهی نمیبینم...

و تو همین چند دقیقه پیش، با انگشتان نازت روی کیبورد گوشی ات نوشتی برایم که: دلم روشن است...

فرزانه وقتی تو به من می گویی دلت روشن است... دیگر که می تواند بگوید که نه. بگوید که نمیشود...؟؟؟؟؟

هیچ کس حق ندارد.

البته خدا هم هست.

خدا هست و من و تو را میبیند و می داند که منو تو عاشقیم و نیاز داریم به هم ...

و به نظرم بیا و زین پس دعا کنیم که با رابطه مون امتحان نشیم...

فرزانه...

بگذار برایت از امروز بگویم...

امروز....

چه روزی بود.

منتظر بودم ساعت بشود 12:30.

مگر ساعت میگذشت...؟!؟

لامصب نمیگذشت که!

نزدیک که میشد به ساعت موعود، حالم بد داشت میشد.

ناهارم را نصفه خوردم، اسنپ را گرفتم و آمدم...

آمدم.

منتظرت نشستم.

منتظر تو که...

زیباترینی.

بهترینی.

قشنگ ترینی.

نمیدانم برای توصیف آن همه خوبی چه بگویم؟

چه بگویم؟

آخر عاشقت شده ام... عاشقت شده ام و تمام.

فرزانۀ خوبم.

آره.

آمدم و نشستم.

نشستم تا بیایی...

قوربونت برم.

قوربونت برم که اینهمه منو دوست داری.

وقتی یاد دوست داشتن های تو می افتم گریه ام درمی آید...

یکی از دلایلش هم این است که چرا منِ داغون باید بیایم و این بار بزرگ ارزشمند را قبول کنم؟

این ارزشِ محض را من چرا؟

من لیاقتت را دارم؟

...

بگذریم.

امیدوارم که داشته باشم.

آری.

نشستم...

نمی دانستم چه کنم.

فقط نشسته بودم.

یک لحظه دیدم هوا که اینهمه زیبا شده، (راستی! ابرها را نگفتم... ابرها امروز عالی بودند، عین تو...) گلدانی هم رو به رویم بود.

تمیزش کردم تا بنوانم انعکاس آسمان را در آن عکس بگیرم...

دوربین را که تنظیم کردم، تو ...

تو آمدی...

تو شدی آسمان من...

تو شدی آسمان من...

می فهمی؟

تو آسمان منی

تو ابرهای زیبای آسمان منی...

آسمان را دوست دارم

چون تو مرا تشویق کردی که قشنگ عکس میگیرم.

چون تو خودت آسمانی

چون دوستت دارم.

وای...

امان از این احساسات....

آری...

دستت که به سمت در رفت، من عکسی دارم از تو که داری در را باز میکنی...

و این زیباترین صحنه ایست که تا الان شکارش کرده ام...

آمدی و نشستی...

شروع کردیم...

اینبار اما وُیس نگرفتم.

دوست نداشتم آن همه درد من بگنجد در یک فایل که منو تو داشته باشیمش.

اینگه بماند در قلبمان قشنگتر نیست؟

اینه بدانم تو میدانی دردهایم را و فقط تو میدانی کافی نیست برایم؟

اینکه تو هستی...

اینکه بدانیم رازهای هم را ... چه زیباست...

چه زیبایت داشتنت ای مهربان ترین...

مهربانی ات، شبیه مهربانی خداست! نمی دانم چرا!

ولی آنقدر پاکی که اعمالت هم رنگ و بوی خدایی گرفته اند.

خب درکم کن دیگه! عه!

دوستت دارم.

ای عزیزتر از جان من...

امشب تمام شک و شبهه هایم راجع به عشق و عاشقی برطرف شد که هیچ، دیگر همه شان به اطمینان قلبی رسیده اند....

اینکه من تو را دیوانه وار میخواهم....

میخواهمت.

هنوز نگاههای عاشقانه ات برایم مرور میشود...

هنوز لبخندهای زیبایت... خنده های قشنگت...

ای جانم...

کاش بخندی بازم...

بیا و بخند....

تو فقط باید لبخند بزنی.

نبینم که روزی، خدای ناکرده، روی چهره ات، مثل امروز...

نگویم بهتر نیست؟

امروز گریه کردیم...

و اشکت را دیدم که آمد روی گونه ات...

فرزانه جانم. تاب نمی آورم. همین الان هم بغض کرده ام.

نوشتنش هم برام درد دارد.

نکند ناراحت باشی.

نکند ثانیه ای غم بگیردت.

و من زنده باشم.

نکند ها...

به من بگو دلیل غم هایت را .

تمامشان را با قوی ترین سلاحی که داریم، لبخند، قلع و قمع خواهیم کرد...

تمام غم هایت را با زیباترین لبخند دنیا، که همان لبخند توست، سبز خواهیم کرد...

با من حرف بزن عزیزکم.

امروز چقدر دوست داشتم آن صورت زیبایت را ببوسم.

آن لبهایت... یک لحظه آمد در ذهنم که سریع محوش کردم!

آری.

تو بهترینِ منی...

و من نابود عشق تو ام.

 

ای عشق.

دوری ز من.

هر چه کویت دورتر دل تنگتر مشتاق تر...

 

 

کجای امروز را بنویسم؟

از اشک هایت دوست دارم بنویسم که بدانی برایم مهمند. نبودشان برایم مهم است. نباید باشند. باید که غم ها بدانند من و تویی کنار هم هستیم و خواهیم بود که حتی جرئت آمدن به سمت تو را هم نکنند...

غم ها باید بدانند. من و تو لبخندزنان به سوی تمام مشگلات خواهیم رفت و پدرشان را در خواهیم آورد...

آخ که چقدر تو خوبی...

آخ!

خیلی تو خوبی...

خیلی خیلی خیلی...

 

 

باورتمیوشددر حیاط خوابگاهدر این هوای سرد آمدم و خوابم برد!!؟؟؟

دوس ندارم لحظه این از امروز را از دست بدهم.

ولی چه کنم؟

امیدوارم که که ان جاهایی که ننوشته امشان، را تو تکمیل کنی...

عه!

چه باحال!

خودم که خوابم برده بود هیچی! پامم خوابیده بود به یه نحو باخالی!

اصلا من دارم چی میگم خانم فرزانه؟

من عاشقت شدم دیگه!

حرفی میمونه؟

نه خب!

راستی!

بدون که خیلی دوستت دارم.

الان اگه اینا رو داری میخونی بهم میگی که این دیوونه اس!

آره دیوونتم!

دیوونۀ روانی!

بازم دارم مزخرف میگم که!

ولی خب مهم نیست.

آحر هزار کلمه رسیدیم. دوست داشتم برات هزاران کلمه بنویسم.

ولی چه کنم که وقت محدود و من خسته و انرژی ام زیادتر از این نمی شود...

ولی بدون که همیشه پای حرفم هستم و خواهم موند...

آره

من تموم شدم و شدم ما!

دیگخ منی نیست.

امیدوارم زودتر برسه اون روزی که من رو در آغوش قشنگت جادادی. امون دادی. آرومم کردی. منِ تنها رو از تنهایی درآوردی...

امیدوارم برسه...