بسم او ...

سلام فرزانۀ قشنگم

این چندمین بار است که در تلاشم تا برایت بنویسم.

تا آنچه را که درونم در جریان است را برایت ثبت کنم و امیدوارم باشم که روزی می آیی و میخوانیشان...

فرزانه...

این هفته ای که گذشت برای من و تو خیلی قشنگ بود...

هفته ای بود که شنبه اش تو را کم دیدم. و اذیت شدم. شنبه ها، به تو گفته ام که روزهای سختی هستند برایم...

کم دیدن تو نیز مزید بر علت شد تا واقعا روز عذاب آوری داشته باشم...

به تو گفتم. شنبه کم دیدمت.

دوستت دارم آخر...

ولی یکشنبه که در بخش جراحی بودم، بیشتر دیدمت. یکبار که آمدی نزدیکی های بخش، برای دعوت اساتید به خیریه، من زیرچشمی و دزدکی بهتر دیدمت...

بیشتر دیدمت...

و کمی بهتر شدم...

تازه! امیدوار بودم که فردایش که دوشنبه است، بیشتر و بیشتر خواهم دیدت...

فکر کنم یکشنبه بود که به تو پیام دادم و گفتم که برای خیریه من باید چه کار کنم...؟

و گفتی که فردا بمونم :)

و من خوشحالتر از همیشه ماندم...

مگر می شود تو جایی باشی و من هم بتوانم همانجا بمانم و نمانم!؟

تازه این را هم بگویم تا یادم نرفته که ساعاتی را که در کنار توام، انگار از زندگی ام خارجند... با خودم میگفتم که من که اینهمه کار داشتم، الان چرا بیکار مانده ام و منتظرم که کارهای خیریه را بکنم؟ و خب مانده بودم که تو را بیشتر ببینم. همین دلیل برایم کافی بود.

و وقتی که کنارت بودم، هیچکدام از کارهایم یادم نمی آمد... و اصلا حواسم به هیچ چیز دیگر نبود...

تازه! وقتی هم کارهای خیریه تمام شد، در راه برگشت، سعی کردم یادم بیاید که چه کارهایی داشتم، اصلا آن ها هم یادم نیامدند!

آنقدر که تو خوبی...

آنقدر که تو مهربانی...

بهترین دقایق عمرم بود...

نشسته بودم در فاصلۀ یک متری ات و داشتم فوم میبریدم!

چقدر تو خوبی آخه؟!؟!؟!؟

فرزانه هر لحظه بیشتر عاشقت میشوم...

...

داشتی راه میرفتی، وسط خیریه،
یه دفعه گوشیتو به من نشون دادی
عکس خواهر جدیدت بود، مرسانا :)))))

من بدون اینکه چیزی بگویم، یعنی نتوانستم چیزی بگویم، فکر کنم گفتم وای و دوتامون به ادامه مسیرمون رفتیم...

بعدش من که عین تو کلی ذوق کرده بودم، اومدم پیشت و نگاهت کردم و گفتم که تبریک میگم...

وای که چقدر خوب بود...

به سرم زد بهت هدیه بدم...

خر شدم و دادم!

یه کارت پستال ازت خریدم! هپی برث دی!

توش رفتم برات نوشتم...

البته کلی فکر کردم که چی بنویسم...

سختم بود. چیزی یادم نمیومد.

نمی دونستم چی باید بنویسم.

توی اون لحظات قشنگ... و هیجانی...

نمی دونستم چی بنویسم.

دنبال یه جای خلوت بودم که برات بنویسم.

یه جایی که دوستات هم منو نبینن که یه موقع همون کارت پستالو دستت ببینن متوجه شن.

رفتم بخش اندو

یه گوشه!

نوشتم برات که...

بسم او ...

تبریک میگم

و اینکه نمی دونم دیگه چی بگم!

آها! هم نوشتم

بقیه ش یادم نیست!

فکر کنم برات آرزوی خوشحال و لبخند کردم :)

عزیزم...

فرزانۀ عزیزم...

بعد آمدم کنار گلفروشی خیریه.

تو اونور بودی. صدات کردم که بیا.

گفتم یه دونه شونو ساجست کن :)

فکر کردی کلی

فاطمه صدات زد. رفتی.

من خواستم بمونم همونجا. مونده بودم چیکار کنم!

برم. بمونم. خودم انتخاب کنم. نمیدونمستم!

خودم گشتم بینشون.

خواستم از اون بلندا برات بگیرم که حملش راحتتر باشه، و اینکه حس کردم اونایی که توش سنگ داره رو شاید دوست نداشته باشی.

خودم که از همونایی که سنگ داشت پسند کردم.

وقتی که اومدی دوباره، من ازون درازا دستم بود.

گذاشتمش و تو وایسادی و فکر کردی...

گفتی که خیلی غیر مستقیم من ساجست میدم.

دقیقا همونی رو دادی که سنگ توش بود و من پسندیده بودمش :)

گفتم که این و این کارت پستال واسه خودتونه :)))

گذاشتمشون کنار هم،

وقتی داشتم میذاشتم، ازت پرسیدم که همه دارن نگاه میکنن.

گفتی نه.

منم گذاشتم و دادم بهت...

و خوشحال رفتیم...

مثل اینکه این وسطا خانم رستمی چیزی گفتن که من حواسم نبوده.

الان دیگه باید بهم بگی!

خب؟

فرزانۀ قشنگم... دوستت دارم.

 

دیشب رفتم تهران واسه رویداد مدلین.
نرفتم خونه.

تو راه برگشت داغون بودم.

باهات حرف زدم...

نجاتم دادی فرزانه...

نجاتم دادی....

موقع برگشت تو خیابون که گفتی غمگینم میکنه وقتی یکی برام اهمیت داره و نمیتونم کاری براش بکنم...

دیدم که نباید غمگینت میکردم...

داغون شدم....

دیگه چیزی واسه ادامه نداشتم.

پاهامو رو زمین میکشیدم...

هیچوقت اینطوری نشده بودم...

هیچوقت.

و منو نجات دادی.

خندوندی منو...

فرزانه! دوستت دارم دیوونه.

گفتی بهم برم خندوانه ببینم!

بعد گفتی پیشنهاد بدی دادم نه؟

من خندیدم!

دوستت دارم!

اگه الان که داری اینو میخونی، منم پیشتم، میشه ببوسی منو؟

دوسِت دارم شدیدا.

یاد اونجایی افتادم که اومدی بهم یاد بدی چجوری ببرم اون فوم ها رو...

دوشنبه شب.

خیلی کنارت بودم.

خیلی نزدیکت بودم.

ولی ای کاش... ای کاش می تونستم بغلت کنم.

دوستت دارم خب

 

آها

سه شنبه صبحم که نون سنگک گرفتم و صبحونه آوردم.

و دوست داشتم تو هم باشی و کنار هم بخوریم.

ولی تا اومدی اونقدر کار رو سرت ریخته بود، نخوردی دیگه.

من ناراحت نمیشم ازت :) چون درکت کردم.

درک کردم که شلوغی.

حتی صبحونه هم نخورده باشی، وقت نداری بخوری.

فرزانۀ قشنگم. عاشقتم دیگه.

 

کاش میشد خونواده ها کنار بیان و من و تو راحت بسازیم زندگیمونو...

راستی

امشب بهت گفتم گلدونمون زنده اس؟

گفته مگه میذارم چیزیش بشه :)

وای که چقد این جملت قشنگ بود...

بعد گفتم خوشحالم.

تو گفتی خوشحالیش خوشحالیمه :)))

این بهترین دوپیام دنیاست...

بهترین

اینو بهت میگم احتمالا الان!

من دیوونه شدم دیگه!

چون خیلی خیلی دوستت دارم.

فرزانه

کجایی دختر؟

دوستت دارم و خیلی دوستت دارم.

فرزانه کجایی؟

 

الان خوابیدی... ناز خوابیدی...

بذار تصورت کنم...

کاش میشد کنار هم باشیم...

آرامش محض من...

این هفته رو دوست دارم توی یه قاب عکس ذخیره کنم برای خودم و هی ببینمش...

هی ببینمش.

هی ببینمت.

دوستت دارم.

 

نوشتی برام که

یه بار روی مبل بودم و با خودم گفتم این همه شباهت اتفاقیه؟

و این پیامت دنیادنیا امید بود برام.

خوشحالم که هستی

دیشب از خدا تشکر کردم که تو رو به من داده

امیدوارم زودتر رابطۀ من و خونوادم درست شه و من و تو به هم برسیم...

چون دیگه تحمل فراقت واقعا سخته...

...

لاو یو بیبی :)