بسم او ...

صبح عید ولادت حضرت محمده.

قاعدا باید خوشحال و شاد باشیم... البته که من هستم کمی.

پریشب گفتی دعا میکنم عید خونه باشی...

ممنون بابت این دعای قشنگت.

دیروز بود که هوس کردم داداشامو ببرم کافه. گفتم درمونگاهو کنسل کنم و بیام خونه و آشتی کنیم و بریم کافه!

چه خوشخیال بودم...

درمونگاهو کنسل کردم. اومدم.

با بابام یک حرف زدن رو شروع کردم.

کار خوب پیش نرفت.

ساعتها حرف زدیم.

بد پیش رفت فرزانه.

بد.

شاید درست نباشه بهت بگم.

ولی بابام منو زد.

بد زد.

هنوز خونش گوشۀ لبمه.

نگهش داشتم تا این پست رو بنویسم.

نگهش داشتم تا بیشتر فکر کنم.

دوتا دلیل داشتم برای ادامه.

دیشب به سرم زد تموم کنم همه چیو. خودمو تموم کنم.

در این مورد ناراحتی خونوادم بعد از من بود که من رو نگه داشت.

ولی در مورد اینکه دوست دارم هنوز امید داشته باشم به بهبود روابط با بابام، تویی و رضای خدا.

خدا رو که می دونم یه جوری راضی میشه تهش. مخصوصا وقتی دعوای ما رو دیشب دیده.

ولی تو...

برای رسیدن به تو...

رسیدن به تو ...

تو...

فرزانه دیشب شدیدا تو رو نیاز داشتم.

وقتی روی تخت توی تاریکی داشتم اشک میریختم...

تو رو لازم داشتم.

حرف زدن با تو رو...

به سرم زده بود بیام در خونه تون بگم من اینم...

ازین بیشتر هم نمیتونم.

دیشب با بابام که صحبت کردیم. هم من هم مامانم متوجه شدیم که منطقی نیست حرفش.

اولش میگفت من اجبارت نمیکنم تخصص بخونی! آخر حرفهاش گفت باید بخونی!

و اصلا هم متوجه نمیشد...

 

و خب از این بابت مطمئن شدم که خدا حق رو میده به من.

ولی برای رسیدن به تو...

رسیدن به تو مستلزم خونوادمه.

وگرنه من الان قم بودم و زندگی مسخرمو شروع کرده بودم.

 

تازه یک چیز مهم دیگه هم یادم نمیره هیچ وقت...

اینکه وقتی هدفمو به بابام گفتم، گفت هاهاها! خندیدیم!

مسخرم کرد :)

و این خودش یه انگیزۀ قویه برای من برای رسیدن به هدفم.

آره.

اینجور مسخره کردنا نباید از طرف خونواده باشه، ولی خب از شانس من برای من از طرف خونواده اس!

و من این رو به زودی اثبات میکنم که من فرق دارم.

من موفق میشم و بعدش میتونی بهم بخندی...

منم میخندم بهت احتمالا!

البته اخلاقی نیست این کار.

ولی چه کنم!؟

 

فرزانه.

دوستت دارم.

لازمت دارم.

امیددادن هاتو لازم دارم.

عشقتو نیاز دارم.

نیاز دارم کنارم باشی...

نیاز دارم نجاتم بدی...

نیاز داشتم خونهای گشۀ لبمو و گردنمو تو پاک کنی...

 

ولی مهم اینه تهش شد حرف من.

من واسه حرفم جنگیدم.

بعد از نمازش که رفتم پیش بابام، نشستم به صحبت...

همون اولا که بحثش رفت سمت تخصص، گفتم نمیخونم.

و خواستم قانعش کنم.

ولی نمیشد.

جنگیدم.

کتک هم خوردم.

مسخره هم شدم.

خونم اومد...

ولی میدونی چی بهش گفتم دو بار؟

گفتم بزن خالی شی.

بزن آره.

منتظر بودم یه روز اینو بهش بگم...

که گفتم.

متاسفانه بابام مشکلانی داشته تو زندگیش که اینجوری شده.

برام هم مهم نیست دیگه.

مهم اینه تو رو دارم.

و امیدوارم بهت برسم.

با این وضع هم هنوز امیدوارم.

هنوز...

 

ولی خوشحالم که جنگیدم ...

من میجنگم تا انتهای زندگیم

کوتاه هم نمیام.

من وقتی بدونم کاری درسته، میجنگم.

آره.

این نکتۀ مثبت ماجراس.

که نشون داد بهم من برای رسیدن به خواستم، مصمممم.

این خیلی خوبه.

خداروشکر

 

حتی از دل این ماجرای مزخرف، میشه اینو پیدا کرد و خوشحال بود :)

 

 

و بدون که من میجنگم.

اولین فردی که باهاش جنگیدم هم بابام بود. جنگیدم...

کتک هم خوردم. فحش هم شنیدم.

ولی وایسادم.

:)

 

شاید تو هم بگی نه. غلط بوده کارت.

ولی من از نظر خودم کار درستی کردم.

وایسادم جلوی بابام.

چون داشت زیاده روی میکرد.

و وایسادم.

از نظر خودم کار درستی کردم.

 

 

و بدون که دوستت دارم.

دوستت دارم شدید...

اینو دیگه میخوام علنا بگم...

ببینم میشه یا نه.

میخوام به مامانم که منطقی عمل کرد دیشب، بگم.

بگم که من عاشق این دیوونه شدم! دیوونه ای که عاشق من شده!

و بگم که باید بهش رسم.

اینم مثل هدفمه.

بخواید جلوم وایسید، دعوا میشه و تهش میشه حرف خودم.

باید برسیم به هم.

من و اون باید برسیم...

 

الان داداشم میپرسه: دستت چی شده؟!
آره. بغل ناخنممم آثارر دعوای دیشبه...

ولی چه میشه کرد فرزانه؟

این دنیا همینه.

باید جنگید توش.

خوشحالم که منم مردِ جنگم.

دیشب

خیلی خوب اعصاب داغونمو کنترل کردم.

یاد تو افتادم که گفتی موقعی که عصبانی میشی ترسناک میشی.

آره. خودم هم ترسیدم از ترسناکیم.

چون تهِ عصبانیتم بود.

ولی نشستم یه جا و کنترل کردم خودمو. حرف زدم با خودم.

این یعنی خوب حواسم به خشمم هست.

فک کنم حدیث بود که میگفت باید مرد رو وقتی بسنجید که عصبانی شده.

منم دیشب خودمو بابامو بیشتر شناختم.

بابام هنوز به اندازۀ من مرد نشده!

جدی میگم.

البته شاید هم چون بابام بود من خشممو بروز ندادم.

یا چن ترسیده بودم.

که هر چی بود، من کنترل کردمش...

و من برنده ام!

 

میبینی؟

منِ خوشبین رو میبینی؟

از وسط جنگ و دعوا واسه خودش درس آموزنده میگیره و خودش رو تشویق میکنه!

اسکلم؟

یا آدم درست و حسابی ای محسوب میشم؟

 

 

خودم که خوشحالم.

خوشحالم که زندگی اینجوریه...

درسته مزخرفه، ولی من سفتم. من قوی ام. آره. من میتونم.

من اینجوری ام...

 

دیروز دوستم تو خوابگاه که منو دید، گفت بهت غبطه میخورم...

گفت پر از انگیزه ای...

گفتم انگیزه؟؟؟

گفت آره... شور... 

پر از شور زندگی ای...

خوشحال شدم...

 

دیدم که آره.

دارم میخندم.

دیشب هم وسط تمام ناراحتی ها تمرین کردم لبخند زدنو.

دیدم که میتونم.

آره.

میتونم بخندم.

این نشون میده من قوی تر شدم.

خیلی قوی تر...

 

و خب خوشحالم که تو رو دارم.

توی ذهنم همیشه هستی...

و خب خوشحالم فرزانه.

 

 

منتظرم روزی برسه که ببوسمت...

دستاتو...

گونه تو

لبهاتو...

و در آغوش بکشمت...

محکمِ محکم...

در حدی که له شی!!!

 

فرزانه خیلی دوستت دارم.

خیلی خیلی خیلی

 

و فقط هم تو رو میخوام.

تو...

کاش زودتر برسم بهت.

کاش.

 

فرزانۀ عزیزم.

عزیزکم.

شاید نباید اینها رو بهت میگفتم.

اون روح ظریف و پاکت رو نباید با این مسائل سخت و خشن کثیف کنم...

ولی دوست دارم بنویسم برات.

که بدونی برای رسیدن به تو، من چه روزهایی داشتم.

و بدون که همیشه همین خواهد بود.

من تو را می خواهم.

همین.