بسم او ...

خب دوباره اومدم پیشت.

دوباره وقتش شد برات بنویسم.

بنویسم برات 1000 کلمه.

آمدم که دوباره به تو هی بگویم که دوستت دارم.

آمدم که از احساساتم برایت بگویم.

از احساسات امروزم برایت.

امروز...

آخر شب که می شود باید احساساتم را جمع کنم. هر آنچه را که در طول روز اتفاق افتاده را در کنار هم جمع کنم برایت بنویسم. 

خب حالا میرویم سراغ امروز

امروز بخش جراحی بودم.

بیشتر دیدمت.

بیشتر در راهروها میگشتی.

بیشتر فعال بودی و من بیشتر به تو افتحار می کردم.

بیشتر به این که دانشکده را زنده کردی.این که تو آمدی و اصلا این دنیا بهتر شد.

آمدی و این دنیا رنگ و بویی دیگر گرفت.

آمدی و این تنِ مرده را زنده کردی

آمدی و در گرفتارترین لحظات زندگی ام مرا از قعر چاهِ گرفتاری ها رهانیدی.

آری.

اگر نمیامدی... نمی دانم چه میشد.

چه بر سرم میآمد...

ولی حالا هستی و من دلیلی دیگر برای زندگی ام یافته ام و آن تویی.

و چه زیباست فکر کردن به دنیایی که تو در آن هستی.

تو در آن کنار منی و من کنار توام.

دیشب دوباره چند ساعت با تو صحبت کردم.

فرزانۀ قشنگم :)

(اصلاً صداکردنت هم برایم جذابیت دارد. صدایت که می کنم حالم بهتر میشود.)

فرزانه جانم.

آها!

دیشب.

دیشب وقتی با هم گفتیم که دوست داریم کافی شاپی در زندگی ما داشته باشیم و احداثش کنیم من بال درآوردم. 

وقتی گفتی که من اگر گارسون هم بشوم تو ناراحت نمیشوی. بلکه استقبال هم می کنی، دیگر در پوست خودم نمی گنجیدم!

آخر این حجم از تفاهم را کجا می توان یافت؟؟؟؟

اگر من و تو به هم نرسیم، کی به کی باید برسه؟؟؟؟

ها؟

من و توییم که برای همیم.

البته این را خدا باید بگوید ها...

ولی تا جایی که عقل ناقص من قد می دهد من و تو برای هم باید باشیم.

اصلاً آن روزهای اول که یادم می آید، به خدایی بودن ازدواج من و تو میرسم.

این که در زمانی که من از رابطۀ قبلی ام که سطحی و مسخره بود چند ماه گذشته بود، وقتی که به این نتیجه رسیده بودم که کسی را باید همسر خودم برگزینم که هم مسیرم باشد؛

یعنی می گفتم من زندگی خودم را می کنم، مسیر خودم را می روم،
یک دختری هم مسیرش را می رود،
و یک آن می بینیم که عه!

هم مسیریم :)

و آنجاست که اگر معیارهای دیگرم را هم داشت، با او ازدواج خواهم کرد و نسل بعدی و نسل های بعدمان را با هم شکل خواهیم داد.

و با هم این دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل خواهیم کرد.

و چه زیباست...

از آن روزی که گفتی یک بار با موسیقی ای که گوش می دادی، مسیر را برعکس میرفتی، خیلی یاد این خاطره ات افتادم.

همیشه غبطه می خوردم که تو چه زیبا عاشق شده ای و من هنوز اندر خم یک کوچه ام و اصلا عاشقی را بلد نیستم!

البته بهتر است بگویم که تازه دار میاد میگیرمش. تازه قدم گذاشته ام به دنیای عاشقی...

که چه زیباست...

چه زیباست این دنیای عشق...

امروز هم که پستش را نوشتی، خیلی لذت داشت برایم خواندنش...

خیلی خیلی

چه آن که از آن خاطرۀ خفنت نتیجه گیریِ خفن تری گرفته بودی...

و آن پست را که صرفا می توانست یک خاطره باشد، به یک درسِ آموزنده تبدیل کردی...

و غبطه خوردم.

کسی که وبلاگ نویسی را من به او یاد دادم، حالا دارد از من بهتر می نویسد!

یاد خاطرۀ خودم و یوسف در شنا افتادم.

او من را همراه خودش می کرد و میگفت که برویم تمرین برای مسابقات.

در مسابقه من از او بردم!!!

و این برایم جالب بود!

الان هم همانطور شده انگار.

 

 

میگم که

چیزه!

دوستت دارم دیوونه

افتخار می کنم دوستت دارم

به دوست داشتنت افتخار می کنم.

این که تو هستی و میبینمت بهم زندگی میده

اینکه اونجوری هستی که من هم دوست دارم، اصلا عالیه

امیدوارم من هم جوری باشم که تو می خوای....

نمیدونم چجوری ام. حتما جوری بودم که من رو می خوای.

ولی امیدوارم ببنیی نقاط ضعفمو

حفرات ضعفمو!

که یه موقع توی زندگی چلنج های سختی سراغمون نیان و کمر خم کنیم.

البته که من اونقدری دوستت دارم و میدونم تو هم منو اونقدری دوست داری که هر مشکلی که باشه با هم حلش می کنیم.

حرف میزنیم و چون تو و من یه جورهایی عاقل محسوب میشیم، می تونیم حل کنیم هر مشکلی رو...

البته با توگل به خدا.

امیدوارم که بشه.

امیدوارم که بتونیم زودتر برسیم به هم.

 

من دلم تنگه

فرزانه

دلم برای خونوادم تنگه

دوست دارم ببینمشون

داداشام...

نمیدونم

ولی فعلا فقط می تونم بگم که تو رو بیشتر از همه دوست دارم.

تو شدی زندگیم

فرزانه...

خودم هم فکرشو نمیکردم بشی زندگیم

بشی آدمی که عاشقم کنی.

منو ببری جایی که هیشکینمی تونه ببره

فرزانه

راستی

از یه چیزی میترسم.

می ترسم که نه

اینطوری دوست ندارم باشه

این که شاید من اونقدری که تو عاشقمی عاشقت نیستم

آخه اونقدری از تو چیزهایی میبینم که من ندارم اونها رو.

شاید هم چون بلد نیستم...

واقعا تازه کارم

ناشی ام توی دنیای عشق و عاشقی.

و خب احتمالا باید یاد بگیرم.

و امید دارم به تو...

تویی که این همه زیبایی... بیای و دنیای من رو بهتر و بهتر کنی.

بیای و منِ داغونمو بکشی و یه منِ خوب بسازی جاش...

یاد اون پستم افتادم...

باید که یک روزصبح...

باید بسازی من رو.

باید با زیبایی هات من رو مرمت کنی.

بعضی جاهام رو خراب کنی و دوباره از صفر بسازی

 

 

فرزانۀ خوشگلم :)

چی میشد این ثانیه هایی که در حال گذرند رو بتونم کنار تو باشم؟؟؟؟چی میشد آخه؟

واقعا این ثانیه ها دارن اسراف میشن...

نباید بدون تو حتی یک لحظه رو هم سر کرد.

نباید.

از وقتی که کسی تو رو شناخت، می دونه که یک لحظه بدون تو یعنی پوچی.

یعنی بی ارزشی

اگر تو باشی، این ثانیه هام ارزش پیدا میکنن.

فرزانه

شاید بگم که این ها رو در مورد خدا بگم

ولی آخه اگه حضورت منو بیشتر یاد خدا بندازه چی؟

اگر حضورت من رو به خدا نزدیکتر کنه چی؟

آخه لامصب!

صورتِ ماهت رو میشه مگه نگاه کرد و یاد خدا نیفتاد؟

میشه مگه نگاهت کرد و اون دستی که تو رو این همه ظریف ساخته رو یاد نکرد؟؟؟؟

اصلا امکان نداره :)

 

 

فرزانه دوستت دارم دیوونه :)

بای بای عشقم :)