بسم او ...
اولاً بگویم که اشک دارم. بغض کوچکی که در این ساعت از شب همراهم شده و دوست دارم برایت بنویسم. از صمیم قلبم برایت مینویسم. بدان که هیچوقت دوست نداشتم چیزی بنویسم، یا چیزی بگویم، جز آن که از صمیم قلب باورش داشته باشم. شاید ادعای گزافی باشد، ولی میدانم که در مورد تو تمام تلاشم را کردهام که با قلبم با تو صحبت کنم.
چون دوستت دارم.
نمیخواهم پاسخی توخالی باشم به عشق پاکت، عشق زیبایت.
فرزانۀ من.
خالصانه دوستت دارم.
همانطور که خودت خالصی، پاکی، معصومی...
فرزانه...
دیگر اشکهایم جاری شدهاند.
نمیدانم چرا.
شاید چون از تو دورم.
شاید چون میخواهمت، آن هم با تکتک سلولهایم، ولی تو نیستی. کنارم نیستی.
کم میبینمت.
فرزانه.
تنبلیِ خودم هم بود، ولی هفتۀ پیش واقعاً حالِ خوبی نداشتم؛
سرماخوردگی و اثرات واکسن هپاتیت جمع شده بودند و من را جوری مریض کردند که تابهحال نشده بودم.
تازه. تنها بودم.
میدانی؟
دلم برای خانوادهام هم تنگ شده. ولی نمیخواهم کوتاه بیایم. اینبار نه. اینبار فرق دارد.
دیگر میخواهم مستقل شوم.
و میجنگم برای این استقلال.
تنها بودم و فقط و فقط به تو فکر میکردم...
تنهایم همچنان.
ولی بودنت روشنایی مسیرم است.
بودنت انگیزهایست برایم تا حتی گاهی که خودم هم اهمیتم را برای خودم از دست میدهم، به خاطر تو و وجودت برمیخیزم و به زندگیام ادامه میدهم.
فرزانه.
خیلی چیزها هست که باید بهت بگویم. ولی دوست ندارم تمام داشتههایم را اینجا برایت بنویسم، آن مهمهایش را نمینویسم و میدانم که همیشه در خاطرم خواهند ماند و یک روز، که امیدوارم نزدیکِ نزدیک باشد، روبهرویت، وقتی به چهرۀ زیبایت نگاه میکنم به تو خواهم گفتشان.
فرزانه.
میدانی!؟
تا همین چند روز پیش انگار سدّی روبهرویم گذاشته بودم و نمیخواستم که دلم را رها کنم. میخواستم منطقی باشم شاید.
یا شاید بلد نبودم عاشق شوم...
یا شاید دوست نداشتم اذیت شوی؛ آخر تو برایم مهمترینی و نمیخواهم صدمه ببینی، حتی کوچکِ کوچک. حتی فکر اذیتشدنت هم عذابم میدهد.
ولی وقتی آن استدلالت را برایم آوردی، دیگر رها شدم...
دلم را رها کردم. و میبینم که چقدر قشنگ دارد ناشیانه عشق را تمرین میکند...
چقدر زیبا دنیای جدیدی که واردش شده را جستوجو میکند و با جاهای مختلفش آشنا میشود...
میبینم که چقدر حالش خوب است.
دیگر دنیا برایش رنگوبویی قشنگتر دارد پیدا میکند.
واقعاً بلد نبودم مثل تو خوب باشم.
و تو، با اینکه از من دوری، داری یادم میدهی که خوببودن چیست.
بلد نبودم عاشقی را...
و حالا زندگی را بیشتر دوست دارم.
تو را بیشتر دوست دارم.
دیگر دلم از بندهای مزخرفش رها شده و عاشقانه برایت میمیرد...
دیگر نمیخواهم و نمیتوانم فکر نشدن را بکنم؛
میترسم همچنان، ولی خیلی خیلی سرسختتر شدهام.
دیوانهوار به سویت خواهم آمد، این را میدانم.
عشق پاکت را میستایم.
و دیگر صبر بر فراقت، درد زیادی برایم دارد...
از این بهتر بلد نیستم بنویسم.
فرزانۀ قشنگم،
به خدا که عمیقاً دوستت دارم.
خیلی دوستت دارم.
خیلی خیلی.
پس کِی این فراق به وصال تبدیل میشود!؟